monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 (ویرایش شده) اسم رمان: آخرین شانس ژانر: عاشقانه، اجتماعی نویسنده: monemisgc | کاربر انجمن نودهشتیا هدف: خاک نخوردن این رمان در دیتا بیس سیستمم زمان پارت گذاری هر موقع بتونم (سعی بر گذاشتن حداقل روزی یکی) خلاصه رمان: قلب یا سنگ؟ زندگی یا مرگ؟ امید یا ناامیدی؟ آیا من زنده ام؟ اگر زنده هستم آیا زندگی در آینده قصد نشان دادن روی خوش را دارد؟ آیا قصد دارد که عذاب های تحمیلی را بر من به پایان برساند؟ و هزار آیا دیگر؛ در زندگی نامه های دیکران خوانده اید که زندگی هر بار که دری را به رویتان بست دری دیگر بر رویتان باز خواهد کرد ولی در زندگی من تمام درها تا سن 18 سالگی باز بود ولی بعد از آن تا کنون تمامی در ها بسته شده بود یا شایدم من دیگر احساسی برای امتحان در ها نداشت ولی با ورود یک شخص به زندگیم دوباره راه رو از پیش گرفتم، ولی راهی که نمیدونم آیا توش موفق میشم یا باز منجر به تکرار شکست های قبلی میشه. ناظر: @hellgirl ویرایش شده شهریور 98 توسط Fateme00 4 1 2 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
Mah.m 2,680 ارسال شده در شهریور 98 سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن خوش آمد گويی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن نودهشتيا. لطفا قبل از نگارش قوانين را مطالعه فرماييد. قوانین نوشتن رمان موفقيت و درخشيدن را برای شما ارزومند هستيم. ياحق @Fateme00 4 2 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر افتخارات
monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 (ویرایش شده) --- مقدمه ----- به نام آنکس کنم آغاز که زمین و آسمان از اوست؛ به نام خدا سلام. «من تمام هستیم را درنبرد با سرنوشت، با تهاجم با زمان آتش زدم کشتم. من بهار عشق را، دیدم ولی باور نکردم؛ یککلام در جزوههایم هیچ ننوشتم. من زه مقصدها در پی مقصودهای پوچ افتادم؛ تا تمام خوبها رفتند و خوبی ماند در یادم. من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت، بهارم رفت، عشقم مرد، یارم رفت. و هماکنون گرفتار سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است.» {سیاوش قمیشی} زندگی هیچ موقع مشخص نمیکنه که چه اتفاقی قرار است برای شما رقم بزنه و نباید به خاطر اتفاقات گذشته خودمون رو درگیر کنیم و از حرکت به جلو دست بکشیم، زیرا که از اتفاقات پیش رو جا خواهیم ماند. پس همیشه باید یک جمله رو بگیم "گذشته، گذشته و دیگه نمیشه تغیرش داد مهم آیندست که هنوز نیومده و قابل تغیره". اخطار! ..................................................اخطار ! تمامی اسامی بهکاربرده شده در این رمان از ذهن نویسنده میآید و تشابه آن به اسامی اشخاص و انواع اسامی شرکت ها بهصورت کاملا اتفاقی بوده و از صاحب و یا صاحبان اسامی در صورت پیش آمد ناراحتی عذرخواهی کرده. ویرایش شده شهریور 98 توسط monemisgc 5 1 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 (ویرایش شده) ------- راوی -------- باز صدای دادو بی داد در خانه شروع شد؛ معین که دیگه اعصابش خورد شده بود با صدای بلند گفت "بس کن." مادرش که در حال حرف زدن با او بلند شد و به سمت آشپزخانه میرفت، برگشت و نگاهی بهش کرد: - ها چیه باز به تیتیش شما برخورد؛ که چی الان میخواهی بگی خیلی ناراحت شدی؛ پس خودت رو عوض کن. به حرف من گوش کن؛ نه اینکه با ناراحتی داد وبی داد راه بندازی؛ چند بار بهت گفتم که خودت رو عوض کن؛ فکر کردی دو بار داد بزنی و از این شهر بری تموم میشه. نه خیر فقط هم اعصاب خودت و من را بِهَم میریزی؛ آخر با این کارات یه روز منو میکشی. معین که دید حریف مامانش نمیشه و اگه اونجا بمونه کاری دست خودش میده و از یک سمت میدونست که مثل همیشه این بحث به ازدواج با زری ختم میشه؛ پس تصمیم گرفت برای اینکه باعث بشه زودتر این بحث تموم بشه، خیلی زود از خانه بیرون بره به همین دلیل سریع پالتوش را برداشت و به سمت در خروجی راه افتاد. که ناگهان مادرش با ناراحتی: - کجا؟ باز قصد در رفتن داری؟ - بله؛ میرم که با دیدن من برای شما مشکلی پیش نیاد که باعث کشتن شما نشم؛ ولی اینم بدون مامان هیچکس نمی تونه باعث بشه که من؛ معین غلامی مجبور به ازدواج بشه. - باز من حرفی زدم تو میخوای بری؟ فکر میکنی با این رفتن و این مدل حرف زدنها چی عوض میشه. ها؟ معین عین آدم فکر کن یعنی چی نمیخوایی ازدواج کنی؛ تا کی میخوایی به همین منوال زندگی کنی؟ - شاید چیزی عوض نشه.اما حداقل باعث میشه هم شما اعصاب تون راحت شه، هم من یکم فکر کنم و یک چیز دیگه من از طرز زندگی خودم راضی هستم. بازم ببخشید که باعث عصبانیت شما شدم و این مدلی حرف زدم، فعلاً. از خانه میزنه بیرون. میره به سمت پارس سفیدش که بهتازگی خریده بود. سوارش میشه و مثل همیشه تو افکارش غرق میشه. به سمت سر کوچه میره. نمی دونه که کجا بره تا یکم آرامش پیدا کنه. تو همین زمان گوشی همراش زنگ میزنه. هنزفریاش رو داخل گوشش قرار میده و دکمه اتصال رو فشار میده .- بله؟ - بــه سلام بر رفیق بیمعرفت خودم آقای معین غلامی. - محمد اصلاً حوصله ندارم، الان تازه از جنگ جهانی سوم که یک طرفش مامانم بود طرف دوم خودم در رفتم؛ الانم فقط میخوام سر یکی داد بی داد کنم تا یکم آروم شم؛ عه- عه برگشته میگه تو که ماشین خریدی، خونه هم که داری، کارتم که جورِ پس بیا با زری ازدواج کن. بابا من نخوام اصلاً ازدواج کنم -اون هم تازه با اون دخترخاله از دماغ فیل افتاده، خول و چل که خدا میدوند باید هر شب از بغل یکی بکشیش بیرون- باید کی رو ببینم. - خو اینکه معلومه، من رو ببین! معین کله ای پشت فرمون تکون میده: - محمد فکر کنم گفتم اعصاب ندارم، بعد تو هی سربهسر من میزاری؛ حال حوصله داری؟ - نه من که حال حوصله ندارم؛ ولی میایی باهم بریم بیرون دُر- دُر؟ هستی یاد گذشتهها کنیم؟ معین کمی با خودش سبک سنگین میکنه: - کجایی الان؟ - آهـــا حالا شدی معین خودم؛ من نزدیک خونه شما؛ شما کجایی؟ - دو دقیقه صبر کن اومدم. - باشه تا تو بیایی ماشینت رو بزاری تو پارکینگ منم برم پارک خورشید ببینم چه خبره ،که اگه شلوغ بود بریم اونجا. - مگه ماشین همراهته؟ - آره ماشینم دستمِ، بیا ماشینت رو بزار تو خونه با ماشین من بریم. - جون محمد حال حوصله ماشین بردن تو پارکینگ رو ندارم؛ جون من برو در خونه در بزن بابا غلام درباز کنه ماشینت رو بزار تو خونه ،با ماشین من میریم. بعدشم برمیگردیم، ماشینت رو بردار. - باشه تنبل خودم الان میرم؛ حالا تو بیا که کلی نقشه برات دارم. قبل از اینکه معین حرفی بزنه محمد قطع میکنه، هنزفری را از گوشش بیرون میکشه و تلفنش را روی صندلی شاگرد پرت میکنه. پشت چراغقرمز که بدجور داشت با اعصابش بازی میکرد ایستاده بود. در حال گوش کردن به آهنگی از ارشاد به اسم کابوس که در حال از پخش ضبط ماشین بود. دقیقاً کار هر روز اش بود. هر بار که تو ماشین میشست آهنگ غمگین گوش میداد. تو فکرش غوطهور بود. ناگهان به شیشه ماشینش ضربهای وارد شد. بر میگرده به سمت شیشه میبینه، دختربچهای شیش یا هفت ساله که شبیه کودکی هستی- خواهرشه همراه با یک دستهگل رز قرمز در دستانش اسرار داره که یک شاخه بخره. ضبط رو کم میکنه و شیشه را پایین میکشه. - آقا، لطفاً میشه یک شاخه گل برای خانمت بخری؟ - اما من زن ندارم! - پس برای مادرت بخر نگا اگر براش گل نخری دعوات میکنهها؛ از من گفتن بود. از شرین زبونی دختربچه خندهاش میگیره و از اون حال چند دقیقه پیش بیرون میاد. برای اینکه دل دخترک را نشکنه رو به دختر بچه: - شاخه ای چنده؟ - شاخه ای دو هزار تومان. - کلش چند میشه؟ بلدی حساب کنی؟ - آره خاله سیندرلا، یادمون داده. کُلش میشه... امم بزار بشمارمشون. دختربچه مشغول شمردن میشه معین هم مشغول نگاه کردن به دختربچه که خیلی زیبا و به شکلی بچگانه مشغول حسابکتاب بود، شد. حسابکتاب دختربچه تموم که شد و رو به معین: - اینها هشتتا هست پس اگه هشت دوتومانی کنار هم بزاریم میشه شانزده هزار تومان. از تو کیف پولش دو تا دهتومانی در میاره و به سوی دختربچه میگیره. بعد از گرفتن پولها توسط دختر بچه تمامی گلها را از او میگیره و روی صندلی شاگرد قرار میده؛ ناگهان دختر بچه: - عمو اینها خیلیه، بزارید باقیاش رو برم از داداشم که اون جاست... . دستش رو به آن سمت خیابان که یک پسر بچه ده یا یازده ساله بود، که اونم در حال فروش گل بود؛ میگیره ادامه میده : - بگیرم بدم به شما. - باشه مال خودت عزیزم؛ مال اینکه منو با شیرین زبونید شاد کردی. دختربچه همراه با خنده ای که از سر شادی بود، تشکر میکنه و به سمت برادرش میره .معین هم که دیگه چراغ سبز شده بود حرکت میکنه. ویرایش شده شهریور 98 توسط monemisgc 4 2 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 (ویرایش شده) معین غلامی پسری با 28 سال سن، که اصلیتش مشهدی هست .چند سالیه که برای تحصیل به بندرعباس رفته و هر موقع که بتونه برای سر زدن به شرکتش و خانوادش به مشهد بر میگرده و در حال تحصیل تو رشته تولید صفحات وب-آماده برای شروع فوقلیسانس-هست .که با مشخصات ظاهری دماغی متناسب با صورتش نه بزرگ نه کوچک، لبهای با تناسب به صورتش، ریش و سبیلی به مدل پرفسوری که هیچوقت نمیزند. چشمانی قهوهایرنگ به همراه ابرو های متناسب به رنگ مشکی با موهای نه زیاد کوتاه و نه زیاد بلند که باعث میشد صورتش بزرگتر دیده بشه؛ البته به خاطر ژنتیک که از طرف پدربزرگ مادریاش به او رسیده یکی در میان سفید شده، اندامی ورزیده؛ خیلی هم آدمی اجتماعی نبودش البته از هیجده سالگی به بعد؛ بعد از اون سن تنها دوستش محمد بود که از زمان راهنمایی تا کنون باهم رفاقت کرده بودن. معین از هیجده سالگیاش به خاطر استعداد خیلی خوبش نهتنها تو هنرستان بلکه میان معلمین هم مشهور شده بود که همان موقع یکی از معلمین به معین پیشنهادی داد که البته این پیشهاد برای معین خیلی وسوسهانگیز بود که روی پا های خودش بایسته و شرکتی با کمک معلمش و همکلاسیهایش راهاندازی کنه، به قولی سرمایه از او و تجربه کاری به همراه کمک برای سرپا نگهداشتنش به عهده معلم و باقی همکلاسیهایش. که اول باکارهای کوچیک اسمی بین اسامی شرکتهای دیگر پیدا کردند .بعد از تموم شدن مدرک دیپلم معین؛ هم شرکت به جا و مکان خوبی رسیده بود، هم خودش به سابقه خوبی دست پیداکرده بود؛ بعد از گرفتن مدرک دیپلم به خاطر حرفهای که مادرش بهش میزد -از جمله این حرف ها فکر کردن به نامزدی با زری بود- شرکت رو به محمد و پدرش سپرد خودش برای ادامه تحصیل به بندرعباس رفت و تا زمان دریافت مدرک لیسانسش اونجا بود. تعدادی از باقی بچههایی که تو شرکت کار میکردن با رفتن معین جدا شدن رفتن ولی با کمک محمد و پدر معین شرکت رو سرپا نگه داشت. تصمیم گرفته بود که کلاً گذشته رو به فراموشی بسپاره ولی یکچیز همیشه مانع این اتفاق میشد اونم هم قلب شکسته ای بود که از هیجده سالگی خوردههایش رو حمل میکرد؛ یک خانه ی آپارتمانی برای زمانی که به مشهد میآمد خریده بود و به دلیل شبیه بودن نگهبان آنجا با پدربزرگ مادریاش با نگهبان اون خانه خیلی اوخت گرفته بود و او را بابا غلام صدا میزد. دیگه نزدیک خونه رسیده بود که متوجه شد محمد دم در ایستاده و در حال صحبت با بابا غلامه، بوقی زد. سپس سلامی به بابا غلام کرد، به محمد گفت بیاد سوار شه، محمد از خداخواسته سریع به سمت درب شاگرد آمد که سوار شه ولی زمانیکه درب ماشین را باز کرد متوجه گل های روی صندلی شد از روی صندلی برمیداره و رو به معین: -اوهــوک، برای کی گل گرفتی؟ نکنه به قول خودت برای اون دخترخاله کنه، خول چلته؟ - چرت نگو بابا، بزارش عقب و لطفاً ببند فکت رو، و البته از همه مهم تر حواست باشه چی میگی؟ هر چی نباشه، هرچقدر من از اون دختر خالم بدم بیاد ولی دختر خالمه اوکی؟ معین رو به بابا غلام: - بابا غلام من شاید دیر بیام .اگه کسی به ماشین محمد گیر داد، بگو مال منه باشه. - باشه باباجان، چشم اگه کسی به ماشین آقا محمد گیر داد میگم مال شماست. بهتون خوش بگذره. - ممنونم بابا غلام. حرکت کرد که محمد دستش رو به سمت فلش برد و فلش رو از ضبط جدا کرد و فلش خودش را وصل کرد و رو به معین: - بابا نمردی اینقدر آهنگ های که آدم رو یاد غم هاش میاندازه گوش میکنی چرا یه آهنگ شاد نمیزاری تو این ماشین - خفه بابا؛ باز تو سوار این ماشین شدی دست به ضبط ماشین زدی. نشد یکبار سوارشی ،به این ضبط کاری نداشته باشی. از طرفی صاحب ماشین زیاد اهل شادی نیست که بخواد آهنگ شاد همراه داشته باشه. - بابا معین توداری با خودت چی کار میکنی. بیخیال شو حداقل زمانی که من پیشت هستم شاد گوش کن یکم شاد باش، راستی حالا اینارو ولش کن بگو برای فوق میخوای ثبتنام کنی؟ - اولاً تو به من چی کارداری؟؛ دوماً آره البته شاید به خاطر شرکت بخوام به مشهد بیام. از بس که غرغرهای شما رو گوش کردم خسته شدم، ولی مطمئن نیستم تو چی میگی. اگه فکر میکنی امسال هم کار شرکت زیاده از پسشون بر نمیایی بیام، ها؟ - آره، کار شرکت جوری شده که بعضی از کارها رو رد میکنیم .حتی بعضیاوقات صدای مشتریها در مییاد به خاطر زیاد طول کشیدن کار، که البته بهترهم شد. کارهای ثبتنامت تو دانشگاه خراسان رو انجام میدم، فقط یه کار باید انجام بدی اون هم باید بری از دانشگاه بندرعباس مدارکی رو بگیری بیاری تحویل دانشگاه خراسان بدی. - اصلاً تو کی فرصت میکنی برای من کارای ثبتنام انجام بدی. مگه نگفتی کارای شرکت زیاده، بعدشم از کجا معلوم نیست تو امتحان های اصلی دانشگاه قبول بشم. - من دو هفته پیش با مدیر دانشگاه صحبت کردم، بیای پیش خودم. از زمانی که رفتی شرکت کارش ضعیف شده خودت هم که خبرداری بعضی از بچهها هم ول کردن، رفتن .آخه من موندم بندرعباس چی داره که این سالها اونجا بودی. بابا از بس اونجا بودی سیاه شدی. بعدشم رئیس دانشگاه گفته از خدا شه که با شما ملاقاتی داشته باشه ،یا اونجا درس بخونی .فقط باید کنکور بدی اسم دانشگاه رو بیاری تو اولویت، که فکر نکنم برات کار زیاد سختی باشه، نه؟ -خیلی خوب خودم هم کم کم داشتم از گرما و تنهایی اونجا به اوج میرسیدم.ولی پیش خودمون بمونه که من مشهدم باز نری همه جا پر کنی که به گوش خانواده من برسه وگرنه یه کاری میکنم که دیگه خودت رو نشناسی، فهمیدی؟ -باشه حالا برو طرقبه چند تا از بچه ها رو پیدا کردم ،گفتن برین طرقبه ما هم میایم. -برای خودت پاره میکنی، باز میدوزی کی بهت گفته که باز بری اونا رو خبر کنی .بابا اونا یک سالی همکلاسی ما تو مدرسه بودن .حالا بازم خوبه که هیچ موقع اخلاق خوبی باهات نداشتن . اگه اخلاقشون خوب بود چیکار میکردی؟ - من که پاره نکردم، اونا پاره کردن من فقط دوختم حالا گاز بده. محمد ساکت شد و خودش رو با گوشیش سرگرم کرد، معین هم به فکر فرو رفت. معین میره تو فاز خودش به گذشته فکر میکنه به اتفاقات ده سال پیش. ویرایش شده شهریور 98 توسط monemisgc 4 1 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 (ویرایش شده) ----- ده سال پیش (معین) :----- -معین چیکار میکنی زود باش دیگه. - باشه الان چمدونم رو میارم ،دو دقیقه صبر کن مامان. -باشه -همه دم در منتظرن عموت هم رسیده. -باشه اومدم. برای اولین بار میخوایم با خانواده عمو اصغربه ویلامون تو شمال بریم. من از دار دنیا یک عمو ودو خاله دارم .عموم رو بیشتر از همه دوس دارم. عمو سه تا بچه داره که بزرگ ترینشون محسن که همسن من هست. بعدش مینا که از محسن یک سال کوچیک تره ،بعدم که مبینا با دو سال اختلاف سنی با مینا در کل عموم قطار راه انداخته بود پشت سر هم؛ خاله هام که یکی به اسم زهرا و دیگری به اسم فریباست . بزگترینشون خاله زهرامه؛ یک دختر بیشتر نداره به اسم زری که با من هم سن هستش. خاله فریبا هم چون به تازگی ازدواج کرده بود هنوز بچه ای نداره. با محسن خیلی خوبم اما با مبینا به خاطر چسب بودنش خیلی زیاد گرم نمی گیرم؛بیشتر از این خوشحالم که مینا دختر عموم هم همرامون میاد. کاش بشه تو این مسافرت بهش بگم که دوسش دارم. مینا دختری زیبا با صورتی که زیبایش همه رو به خودش وا میداره ،البته بعضی ها میگن که این فقط نظر منه. یک سال از من کوچیک تره زمانی که فهمیدم تو رشته ای که من درس میخونم اونم تعیین رشته کرده از خوشحالی داشتم با دمم گردو میشکوندم. الان اون سال سومه میخونه من پیش رو میخونم فقط با این تفاوت که من از طریق فنی و حرفه ای رفتم تو این رشته اون از کار و دانش. از زمانی که یادم میاد باهم هم بازی بودیم سه سال پیش فهمیدم که حسی که به مینا دارم با حسی که نسبط به خواهرم هستی یا دیگر دختر های فامیل دارم فرق میکنه ؛حالا هم معنی این حس رو فهمیدم .خیلی بیشتر از قبل توجه من رو جلب میکنه؛ چمدون به دست به رفتم پایین که با عمو رو در رو شدم. شروع کردم به سلام احوال پرسی که مبینا پشت باباش قایم شده بود، پرید بیرون و با گفتن کلمه ((پخ)) قلبم اومد تو دهنم رو بهش: - چرا میترسونی الان مثلا بزرگ شدی اما هنوز عین بچه ها رفتار میکنی، ای بابا یکم بزرگ شو از محسن داداشت یاد بگیر نگا چه شبیه آقاها منتظره بهش سلام کنن. هر کی ندونه فکر میکنه الان سن یک ریش سفید قبیله رو داره باید اول کوچیک ترا بهش سلام کنن؛ ای بابا. محسن که خیلی تو فکر بود یک هو از فکر اومد بیرون: - بله- بله با من بودین؛ عه -عه سلام معین. - هیچی؛ سلام آقا محسن غرق در خیال! عمو اصغر که میبینه الان باز بین من و محسن جدلی شروع میشه، بحث رو با صحبت با من عوض میکنه: - باز شما دو تا به کنار هم افتادین، برو جای ماشین ما که مادرت کارت داشت. - چشم، اما عمو شنگولی، خبریه؟ - نه چه خبری، وایستا ببینم؛ برای چی اینو میگی؟ - آخه قبلا وقتی میخواستم یه دعوای درست کنم وای میستادی دعوا راه بیافته، بعدش دعوام میکردی نه اینجوری رفع خطر کردین؟ - برو داییت سوخته (منظور همون پدر سوخته)، که الان کاری دستم میدی. - عه عه باز به داداش نداشته من بدو بیراه میگین، اصغر آقـا. - اوه اوه دیدین چی شد! عمو اصغر باز مامانم رو عصبانی کردین، به نظر من که فرار کنین . وگرنه مسافرت با یک اتفاق خیلی جالب که منتهی میشه با ناقص شدن یکی از رانندگان گل و باعث کنسل شدنش میشه. - معین کم نمک بریز. برو ساکت رو بزار تو ماشین ، آقایون ماشین ها رو خانوم آقا میکنیم منو زیبا(زن عمو اصغر)، مبینا و مینا با ماشین شما آصغر آقا میایم شما آقایون هم باهم بیان. -باشه. - عمو جرعت داری بگی، نه؟ بعد از حرفم من شروع دویدن کردم به بهانه سلام کردن به زنعمو زیبا به مینا سلامی عرض کنم. یکم حرصش بدم یکم خنده یا یکم اخماش رو ببینم، یا بهتره اصلا بگم ببینمش. -به سلــام، زن عمو زیبا و دختر عمو خجالتی. -سلام آقا معین چه خبر؟ چه عجب یادی از ما کردی؟ - این چه حرفیه زن عمو. دیدم صدایی از مینا در نمیاد که دیدم اون هم اصلا تو این دنیا نیست. هنزفری زده ناراحت داره گوشیش رو دید میزنه. صدای آهنگ هم اینقدر زیاد کرده که اصلا صدای ما رو هم نمی شنوه.رو به زن عمو گفتم ((مینا ناراحته )) -آره خانم بهش بر خورده گفتیم :صبح زود حرکت میکنیم .نذاشتیم بخوابه. همه که مثل تو سحر خیز نیستن. مینا که یکی از هنزفریهاش رو بعد از دیدن من در اورده بود رو به مامانش گفت: -مگه چیه، میگم ساعت هفت صبح آخه کی حرکت میکنه به سمت شمال ها، بعدشم ما رو از ساعت پنج نیم بیدار کردی که چی صبحانه بخوریم .بعدشم کاش همه رو بیدار کنی، فقط من فلک زده رو بیدار میکنی. بقیه رو تا ساعت شیش و نیم بیدار نمیکنی. - میخواستی مثل بقیه دیشب کارات رو بکنی وسایلت رو جمع کنی تا این موقع بیدارت نکنم. من که تا اون موقع مثل بچه های تخس داشتم، بهشون نگاه میکردم و از حرص خوردن مینا میخندیدم. - آخی حرص نخور، منکه به جای شما خیلی خوابیدم میدونی تا کی؟ رو به مینا که پرسشگرانه نگام میکرد گفتم (( تا ساعت 7)) آخ آخ قرمز شد. فهمیدم زمان در رفتنه آخه وقتی یکی میزد تو برجکش حتی ناخواسته باعث میشد بپره به جونش، خدا نصیب دشمن آدم هم نکنه اگه مینا به جونت بیفته. یک سری محسن حرصش داده بود، فرداش دیدم تمام تلگرام و اینستاگرام پر شده از عکس محسن زمانی که خواب بود، یکی آرایشش کرده ازش عکس گرفته تو اینستا که کلی لایک خورده بود. اونروز رگ محسن رو میزدی خونش در نمی اومد رفتم سوار ماشین خودمون شدم که بابا ، عمو و محسن اومدن نشستن ،راه افتادیم. فهمیدم که مامان موفق شده همه رو راضی بکنه و یک خنده خبیث روی صورتم نشست .گوشیم رو مخفیانه برداشتم برای هستی تو تلگرام پیام دادم: - اگر مینا ازت پرسید :که صبح تا کی خوابیدین .بگو که تا ساعت هفت همگی خواب بودیم دلیلش رو هم نپرس. اگه نپرسید خودت در گوشش بگو بعد یک عکس همون لحظه بگیر، برام تو تلگرام بفرست. جایزش؟ جایزش یک شارژ دو تومنی بعلاوه یک وعده بستنی طلاب. دکمه سند رو زدم پنج دقیقه بعد برام تو تلگرام پیام اومد. باز که کردم دیدم هستی برای من یک عکس فرستاده که لود شدنش باعث شد، بزنم رو خنده حالا بخند کی نخند .که اهالی ماشین یک صحنه به سمت من برگشن خندم رو جمع کردم. به بقیه برای ماس مالی کردن گفتم: یک جوک خوندم بابام یک نگاه اندر سفیدی به من کرد، که معنیش رو فهمیدم که میگه خر خودتی محسن برگشت در گوشم: - من که میدونم جکی در کار نیست ،بگو ببینم به چی اینجوری خندیدی؟ عکس رو نشونش دادم از نقشم براش گفتم که اونم خندید. -کمتر این خواهر ما رو اذیت کن. - اوه اوه اوه، محسن غیرتی میشود؛ البته خیلی خنده دار هم میشی. بیا جون من روزی یک بار غیرتی شو؟ حاضرم شرط ببندم که با این غیرتی شدنت هزاران طرفدار پیدا میکنی پسر. ناراحت شد که البته به سختی از دلش در آوردم رو کردم به بابا: - بابا هر جا خواستین نگه دارین منو هم بیدار کنین. - چی شد؟ شما که تا ساعت هفت خواب بودین هنوزم خوابت میاد؟ - محسن، ببند گاله رو؟ گرفتم خوابیدم. ویرایش شده شهریور 98 توسط monemisgc 3 2 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 احساس کردم نوک دماغم میخاره که خاروندم که بازم شروع کرد خاریدن چشمام رو باز کردم که ببینم چیه؛ دیدم هستی مینا محسن مبینا دارن با یک پر نوک دماغ مارو میخارونن. - مرض دارین؟ -من اگه نخوابم هیچ کس هق خواب رو نداره، برای من نقشه شوم میکشی؟ به قیافه من هر هر میخندی نکبت؟ - اوه اوه مینا عصابانی میشود اکران سال 2018 محسن برای جلوگیری از دعوای احتمالی رو به من: -معین بخیال بیا پایین ناهار. - اوه اوه سلامی دوباره برادر محسن چه خبر؟ پیاده شدم دستم رو انداختم رو شونه محسن رو به دخترا: - برادر فقط برادر محسن الباقی بــــوق. دخترا یه جیق بنفش کشیدن شروع کردن به دنبال من کردن منم در رفتم. مینا: مگر دست من نیفتی معین. - نمی افتم خیالت مازراتی. مبینا: وایستـــا. - نمی وایستــــم. هستی: بگیرمت مو رو سرت نمی زارم. - حرفی که نمی تونی اجراش کنی به زبون نیار کوچولو. شروع کردم با سرعت بیشتری به دویدن که صدای آخی پشت سرم شنیدم برگشتم دیدم مینا رو زمین نشسته مچ پاشو گرفته منم از سرعتم کم کردم. نگران برگشتم سمتش که یک هو هستی از پشت منو گرفت مبینا هم با لنگ کفشش داشت سعی میکرد منو بزنه و مینا هم که باخنده به منی که سعی برای فرار تلاش میکردم نگاه میکرد منم برای خنده بیشتر اون بلندتر فریاد میزدم ((آــخ)) که یک هو صدای عمو از پشت سر اومد: - اینجا چه خبره؟ چرا دارین عزیز عمو رو میزنین؟ محسن که داشت میاومد همینجور داشت میخندید که رو به عمو: - مقصر اصلی خودش بود بابا هی سر یه سر اینا میزاره پس حقش هم اینه که اینجوری کتک بخوره. عمو که داشت میخندید جلو اومد بلندم کرد. - بس کنید کشتین بدبخت رو فکر کنم ادب شده، بعدشم راه بیفتین که دارن سفره رو پهن میکنن زود باشین وگرنه همه چی رو میخورن به شما نمی رسه. هستی که خیلی عشق غذا بدو بدو میره که به طرزی که خنده همه بلند میشه مبینا هم مینا رو بلند میکنه میرن، عمو داشت به سمت ماشین میرفت که گفتم: - عمو کجا ؟ -دارم میرم از تو ماشین نوشابه ها رو بیارم. - بدین من با محسن میریم میاریم. اخه با محسن یکم کارم دارم. - باشه عمو بگیر اینم سوئیچ ماشین فقط از تو صندوق عقب که بر میدارین درش رو آروم ببندین باز صدای بستنش کل اینجا رو بر نداره که خودم کله جفتدون رو میکنم افتــــاد (همراه با شکل افتاد گفتن در فیلم ستایش). - چشم افتاد؛ محسن بیا بریم. با محسن که داشتیم به حرکت عمو میخندیدیم به سمت ماشین میرفتیم رو به محسن گفتم: - مینا الان فقط فکرش درسه یا نه میخواد تجربه کاری هم بدست بیاره. - فکر کنم الان داره دنبال جایی میگرده که کارورزی رو اونجا اوکی کنه. - خوب پس بهش بگو مکان کارورزی اون جور شده. -عههه کجا اونوقت؟ - جای غریبه نیست؛ جای خودمه مگر نمی دونی. البت حق هم داری هنوز هیچکی خبر نداره. - چیرو باید بدونم. بعدشم. نکنه منظورت شرکت باباته اگه منظورت اونجاست که باید بگم رشته مینا طراحی سایته نه تبلیغات. - نه خیر میگم خبر نداری بگو باشه. - مگه از چی باید خبر داشته باشم؟ اصلا مگه شما کجا کار میکنی؟ - با کمک بابا و یکی از معلمین داریم یک شرکت طراحی وب سایت میزنیم میدونم سنم کمه اما با کمک معلمون که اتفاقا یکی از اساتید دانشگاه فردوسی مشهد هم هست اینکارو انجام میدم اتفاقا نزدیک شما جامون انتخاب شده، که نزدیک معلمون هم باشیم بعدشم هم تنها نیستم چند تا از بچه ها خودمون و دختر های دانشگاه فردوسی هم هستن مینا هم تنها نیست. -پس خوبه؛ دیگه از جرو بحث تو خونه پایان یافت. - فقط جلوی همه بهش نگو بکشش کنار بهش بگو اگه قبول کرد اونموقع بهم بگو تا خودم تو جمع مطرح کنم. - باشه. ولی چرا الان تو جمع نگم نکنه باز شما و بابات مخفی کردین از مامانت مثل همیشه؟ - مخفی که نه مامان میگفت هنوز زوده برای شرکت زدن منم به بابا گفتم اومد با معلمون صبحت کرد بعدش معلم با چند تا از دانشجو های دیگه صحبتت کرد قرار شد تو کار تنهام نزارن همگی با هم شروع کنیم الانم شرکت رو ثبت کردیم بعد از برگشتمون هم شرکت به طور جدی افتتاح میکنم کارش رو شروع میشه فعلا تا تجربه کاریم پیدا کنم خود معلمون هست بابا هم به عنوان مدیر کل اونجا مشغول میشه نمی دونم کار خودش رو میخواد چیکار کنه اما از اینکه تنهام نزاشت خیلی خوشحالم. در هین باز کردن در صندوق: - خوب پس یک سوال برای من کاری سراغ نداری من میخوام از همین الان دنبال کار بگردم - به شرطی که توهم بیای تو رشته ما تو هم میتونم به عنوان کمک دست ببرم تو شرکت خودم مشغولت کنم؛ که ببینم تو رشته ما اومدی بعد. البته یک کار دیگه هم تو شرکت برات دارم نگاه ما هنوز آبدارچی نگرفتیم نظرت چیه به عنوان آبدارچی بیای ها؟ در صندوق رو آروم بستم فرار کردم محسن که انگار تازه متوجه حرفم شد افتاد دنبالم. -خیلی نامردی معین؛ مگر گیر من نیایی زندت نمی زارم حیف من که میام برای تو نامرد پادر میونی میکنم که دعوا نکنی هم حقش اینه بزارم بگیرن خفت کنن تا مگر بفهمی. شغل آبدارچی هم ببر بده به قول بابام داییت - اولاً شوخی کردم تو چرا جدی میگیری،دوماً مامانم بفهمه به دایی نداشتم فوش دادی کلت رو گوش تا گوش میبره آندرستن؟ -اولاً چون چ چسبیده به را دوماً مامانت اینجا نیست سوماً اخه خواهر من که هنوز مدرکی نداره دانشجو هم نشده داری میبری تو شرکتت بدون هیچ شرطی بعد اونموقع به من میگم یک شغل هم به من بده میگی بیام آبدارچی شرکت شما بشم؟ - اخه پسر خوب رشته شما مهندسی ساختمانه بعد من شما رو بیارم تو شرکت طراحی سایت و نرم افزار که چی بشه؟ ولی باشه توهم بیا البته فقط باید کنار دست من بمونی تا کار رو یاد بگیری بعد یه فکری برای توهم میکنم خوبه. - نه دیگه نمی خوام برو دیگه حنات برای من رنگی نداره؟ چی شد این الان ناراحت شد چه زود جدیداً ناراحت میشه یادم باشه باهاش شوخی نکنم. داشتیم میرفتیم سمت بقیه که یک هو از پشت درخت رو به رو هستی پرید بیرون منکه داشتم پس میاوفتادم محسن که سفید شده بود خدا بگم چیکارت کنه دختر که انجوری بقیه رو نترسونی. - هستی این چه کاریه؟باز با بعضی ها گشتی اینجوری بی فرهنگ شدی نمی گی الان سکته کنم بیفتم بی برادر بشی بعدش برای مامان و بابا یک خرج درست حسابی راه بندازی چهل روز ناراحتی گریه بعدشم که هر سری از این جاده رد شین یاد من بشین مسافرت نرفته برگردین... حرفم رو با متوجه شدن مینا که اونطرف داشت با موبایلش دور از بقیه مخفیانه صحبت میکنه قطع کردم و رو به محسن گفتم ببخشید یه بوسم از صورتش کردم نوشابه ها رو دادم بهش گفتم بره الان میام همین جوری آروم داشتم سمت مینا میرفتم که صداش رو شنیدم نمی دونستم اونطرف خط کیه اما هرکی بود خیلی با مینا صمیمی بود که مینا هی عشقم عشقم میکرد. نزدیکش بودم که یکهو مینا پرید از جاش و گفت: -جمشید راست میگی داری میای ایران؟ جان جمشید؛ جمشید کدوم خریه مینا برگشت که ببینه کسی نیست که با صورت اخمی شدید گره خورده من رو در رو شد - جمشید دیگه کیه مینا؟ مینا که ترسیده بود سریع به اونسمت خط بود گفت((بعدا بهت زنگ میزنم سایز رو ازت میگیرم آقای عباسی)) بعد قطع کرد. - جمشید دوست پسر یکی از دوستامه که قراره دوباره برگده ایران الان تو کاندا هستش دوستم شمارش رو داد گفت بهش زنگ بزنم سایز شلوارشو با پیراهنش رو بگیرم تا برای تولدش که همین روزاست کادو بگیریم. - مینا من خر خوب؟ -منظورت چیه؟ - چون من شنیدم چی میگی. - مگه چی گفتم؟ - گفتی اسمش چیه؟ - جمشید عباسی؛ دوست پسر دوستم. -هههه جمشید عباسی، هم کلاسی من تو مدرسه الانم مشهده بعد به تو زود باور گفته الان کاناداست درسته البته این روشش برای گول زدن همه دوست دختراشه بهشون میگه دارم میرم کانادا با این تفاوت که کاندا در کار نیست بلکه همون موقع داره به یکی دیگشون میگه من دارم بر میگردم ایران عکس هاشم که تو با فتوشاپ درست میکنه البته از شما بعیده که اون عکس رو باور کنی چون هم میدونم کارش تو فتوشاپ زیاد تمیز نیست و هم شما خودت تو همین رشته هستی یکی از درسات فتوشاپ هستش بعد متوجه موضوع نشدی!؟ - نه داری دروغ میگی؟ همینجوری که داشتم تو گوشیم رو میگشتم دنبال شماره این قزمیت بهش گفتم: - تو که گفتی دوست پسر دوستته پس چرا تو ناراحت شدی البته همون اولم بهت گفتم من خر؛ یک دقیقه صبر کن الان بهت ثابت میکنم البته دو تا شرطم دارم. اتفاقا همین آقا تو شرکت من قراره کار کنه که اونم باید در خواب ببینه. -چه شرطی؟ چه شرکتی؟ - یک همین الان باهاش بهم بزنی و دوم هم اینکه برای کارورزی میای شرکت من فهمیدی. -یعنی چی، مگه تو شرکت داری؟ - اره تازگی ثبت شده حالا محسن برات میگه آها بیا پیداش کردم الان بهت میگم. بهش زنگ زدم که جمشید خان دو ثانیه بعد برداشت رو به مینا گفتم ساکت و تلفن رو اسپیکر گذاشتم: - سلام آقا جمشید عباسی هم کلاسی عزیز که قراره به زودی همکار ما تو شرکت هم بشه حال و اهوال با دوست دخترای گرامی چیکار میکنی؛ یک باره ادرس شرکت رو ندی بهشون فردا بیان اونجا همگی اونجا جمع شن بلند بگن یا جمشید رو بده یا اینجارو خراب کنیم!؟ صدای خندش از تو گوشی پخش شد که مینا رو دیدم که نزدیک بود دو تا شاخ از رو کلش در بیاد -سلام آقای غلامی عزیز نه خیالت راحت من ادرس شرکت رو به هیچ کدومشون نمی دم اتفاقاً تازه با یکشون صحبت کردم آدرس هم بهش نگفتم. - ماشالا چندتا شده؟ البته باور هم نمیکنم مگر اسم آخریشون رو بگی و بگی کی تورش کردی؟ -این اخریه که همین الان باهاش صحبت کردم مینا. یک ماهی هم هست که تورش کردم اتفاقا رشته ما هم داره تحصیل میکنه. مینا که هنوز تو شک بود برگشت رو به تلفن گفت ((خیلی آشغالی آقای عباسی خیلی)) منم که اعصبانی بودم یکهو تلفن رو از روی اسپیکر برداشتم بهش گفتم: - روزی که برگشتم میخوام بفهمم که از اینکه تو شکرت کار کنی منصرف شدی وگرنه آبروت رو پیش معلم میبرم فهمیدی؟ آشغال،فقط دلم میخواد برگردم ببینم هنوز تو شرکت میچرخی فهمیدی؟ -آقای غلامی... من که اعصبانی بودم حس میکردم صورتم از اعصبانیت قرمز شده و نمیفهمیدم پریدم وسط حرفش: - نگاه احترامت رو نگه دار اگه فقط یک بار دیگه دور بر دختر عمو من که عشق منه بگردی به خدا قسم نگاه،می گم به خدا قسم با خاک یکیت میکنم، تو هم میدونی که اگه قسم بخورم انجام میدم فهمیدی؟ تلفن قطع کردم به مینا نگاه کردم که بد بد نگام میکرد و رو به من گفت به شوخی بهش گفتی دیگه؟ - چی رو؟ - همون قسمت عشق من رو؟ - نه من سر سه چیز شوخی نمی کنم هیچ وقت اولیش خانواده دوم شرکتم سوم (یکم مکث کردم و به چشماش نگاه کردم) شخصی به نام مینا غلامی که جاش همیشه اینجاست (دستم رو گذاشتم رو قلبم) فکرش همیشه اینجاست (دستم رو رو شقیقه هام گذاشتم). مینا که داشت نگام میکرد برگشت که بره : -دیگه ازین شوخی ها نکن که اصلا باور نمی کنم شرط اولت رو اجرا کردم شرط دومت هم باید بهش فکر کنم نظر بابام رو بدونم. من که خیلی بد خورد تو پرم آروم به سمت بقیه پشت سر مینا راه افتادم رفتیم پیش بقیه سر سفره نشتم و ناهار رو خوردیم راه افتادیم دیگه تا خود بابلسر جوری رفتن که فردا شب ساعت یک و نیم دو بود رسیدیم ویلا همه رفتن داخل خوابیدن منم که بد جور حالم گرفته بود رفتم کنار دریا نشستم به دریا نگاه کردم و به این فکر کردم چی گفتم که مینا حرفم رو جدی نگرفت منم اینقدر فکر کردم که همونجا تو ساحل خوابم برد. 4 1 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 صبح با احساس سرما سر صبح بیدار شدم رفتم داخل لباسم رو عوض کردم یک صبحانه خیلی شاهانه آماده کردم که یکهو مامان اومد. - چه پسر صحر خیزی دارم من، صبحت بخیر پسرم. - سلام صبح شما هم بخیر؛ من میرم یک حمام که بدنم فکر کنم بو گرفته با اجازه . مامانم که میدونست من صبح قبل از حمام رفتن چیزی نمیخورم به من هیچ چیزی نگفت، منم آهسته رفتم سمت اتاقم لباس و حوله رو برداشتم یکهو دیدم محسن با یک شکل باحال رو تخت خوابیده که هر لحظه احتمال افتادن افتادن داره منم برای اینکه این صحنه رو از دست ندم گوشیم رو جایی گذاشتم که هم دیده نشه و هم به کل اتاق دید داشته باشه زدم فیلم بگیره رفتم حمام یک بیست دقیقه بعد یک هو صدایی اومد که فکر کنم محسن بود که بالاخره از روی تخت افتاده بود و که بلافاصله صدای آخ محسن اومد منم که بیشتر از این تحمل ندیدن فیلم افتادنش نداشتم سریع یک دوش گرفتم رفتم بیرون، رفتم تو اتاق که ندیدمش گوشیم رو برداشتم فیلم رو پلی کردم که دیدم بیست دقیقه هی میره اونسمت تخت و هی میاد این سمت اخرش یک غلت جدی میزنه بمب میوفته زمین اخ چقدر خندیدم که هستی با مبینا میان تو اتاق رو به من میکنن هستی: -خل شدی کله صبحی داداشی؟ - نه دارم به محسن میخندم. مبینا: - چرا داری به داداش من میخندی خوبه منم به خواهرت بخندم؟ اصلا محسن که پایینه به چی داداشم میخندی؟ هستی یکی با بازو میزنه تو شکم مبینا -بیا ببین گوشی رو میگیرم به رو به اون دوتا اونام نگاه میکنن شروع میکنن به خندیدن منم از فرصت استفاده میکنم با نرم افزار های تو لبتاپم صورت محسن رو شطرنجی میکنم یک آیدی جدید تو اینستاگرام ساختم بعدم با اون آیدی فرستادمش تو اینستاگرام لبتاپ رو خاموش کردم رفتم پایین رو به جمعی که الان همه بیدار بودن نگاه کردم همینجوری سلام میدادم رفتم کنار بقیه گفتم: - الان یک کلیپ رو تو اینستا دیدم گفتم شما هم نگاه کنین وقتی اینستا رو باز کردم دیدم تو همین چند دقیقه نود تا لایک خورده؛ به همه نشون دادم که همه خندیدن مبینا و هستی که میدونستن او شخص کیه زده بودن زیر خنده رفتم سمت مینا و محسن که کنار هم نشته بودن گفتم ((بیاین شما هم ببینین تا من برم چایی برای خودم بریزم))؛ همینجوری که سمت سماور میرفتم چششمم سمت اون دوتا بود که هر لحظه چشم جفتشون گشاد تر میشد که بعد از افتادن محسن از روی تخت مینا رو به محسن - محسن چقد لباس این پسره دست پا چلفتی شبیه مال امروز صبح تویه همینطور چیندمان اتاقش هم شبیه اتاقیه که الان توشی؟! محسن آروم جوری که به سختی من شنیدم به مینا گفت: -چون اون واقعا منم (بلند رو به من) معین مگر من گیرت نیارم تو کی این فیلم رو گرفتی تو که حمام بودی چه جوری اینو گرفتی. محسن همینجوری همراه با حرف زدن بلند میشد با تموم شدن حرفش دوید سمتم که منم اوضاع رو بد دیدم شروع کردم به دویدن بقیه هم با تعجب به حرکت محسن نگاه کردن؛ به سمت بیرون همینجوری رو ماسه ها داشتیم میدویدیم که دیدم محسن نشسته داره تند تند نفس میکشه رفتم کنارش نشستم گفتم چی شد نتونستی منو بگیری. - معین ..... بالا ....... نمیاد ....... بزار.......بالا ......بیاد ......بهت میگم. -منم اداشو در اوردم: منم ..... بازم ....... شروع ......می کنم ...... به دویدن. بعدشم شروع کردم به خندیدن که از طرز خنده من محسن هم خندش گرفت؛ ظهرش رو ناهار رو تو ساحل خوردیم شب هم رفتیم رستوران. 4 1 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 (ویرایش شده) پارت شیش دو سه روز دیگه اونجا موندیم، بعدش به خاطر شرکت بابا برگشتیم. البته همونجا درباره شرکت هم به همه گفتیم .یک هفته ای از برگشتمون به مشهد گذشت که به بابا گفتم به عمو و مینا بگه برای کارورزی بیاد پیش خودمون .که عمو هم از خدا خواسته قبول کرد. مینا هم از روی اجبار قبول کرد و امروز قراره دفترچه کارورزی شو بیاره که بابا امضا و مهر کنه؛ وقتی اومد منم اون رو به همه معرفی کردم .همه بهش سلام کردن و با خوش رویی جوابش رو دادن که همون لحظه صدای در اومد بعد هم عباسی ظاهر شد. مینا که دیدش هم تعجب کرد، هم عصبانی شد. منم که کمی از اون نداشتم با خشم رفتم سمتش: - بفرمایید امری داشتین؟ - واقعیتش اومدم سر کارم. -گفتم گمشو از این شرکت بیرون؛ نگفتم؟... گفتم دیگه تو شرکت نبینمت؛ بهت نگفتم؟... کجای حرفم برات غیر قابل فهم بود مرتیکه نفهم؟ - فکر کردم شوخی دارین میکنین. آقای غ.... با این حرفش اعصابم خورد شد، یک مشت تو صورتش زدم که همه به سمت ما حمله ور شدن که جلوی دعوای ما رو بگیرن: - شوخی، میخوای شوخی رو بهت نشون بدم؟... تو نفهم به عشق من که صد دفعه در موردش به تو و محمد گفتم، نظر داشتی؛ بعد توقع داری بزارم اینجا تو شرکت خودم کار کنی. چی فکر کردی ؟ اینجا بی در پیکره معلوم نیست وقتی بزارم بیایی اینجا دیگه چه گوه خوری دیگه میکنی. اونم اینجا که قرار رفت و آمدش زیاد باشه. فکر کردی اینجا کجاست ؟پارک سر کوچتونه؟ تا نزدم و همینجا نکشتمت گمشو بیرون؛ همین الان گمشو از همین الان تو اخراجی. تنها شانسی که آوردی اینه که اینا جلوی من رو گرفتن وگرنه همینجا میزدم نابودت میکردم پسره ... . برگشتم رو به همه که تا اون موقع منو با عباسی رو گرفته بودن؛ گفتم: - از همین الان با همه حجت رو تمام میکنم .هر کسی که اینجا میخواد کار کنه،باید چشم پاک باشه .تا زمانی که اینجاست حق اینکه کسی که اینجا هست رو به چشم غیر خواهر برادری نگاه کنه. بخدا بد جوری از اینجا بیرونتون میکنم (رو کردم به عباسی) شما هم پرونده ات رو فردا میفرستم دانشگاتون که یک جا دیگه برای کار کردن بری، کارورزی پیدا کنی. پس گم شو از شرکت بیرون دیگه هم پاتو اینجا نزار وگرنه خونت پای خودته. بابا همون لجظه اومد. وقتی لب خونی عباسی رو دید، نگاهی به من کرد ،که چند تا از پسرا من رو گرفته بودن ؛رو به من گفت: - اینجا چه خبره؟؟؟ - آها به موقع اومدی/ بابا لطفا از دفترت پرونده آقای عباسی رو به من بدین. -چی شده که اینقدر عصبانی هستی؟ -بعداً برات توضیح میدم، فقط اینو الان بدونین نمی خوام با آدم های چشم ناپاک کار کنم. عیب داره؟؟؟ -چی...؟ کی...؟ آقای عباسی بهشون نمیاد ؟ - بابا دهنم رو نزارین باز کنم ؛که اونموقع فکر نمی کنم همین آقای عباسی از این درسالم بیرون بره .پرونده رو بده بهشون .امروز زنگ میزنم به استاد ستوده تا یک نفر دیگه رو جای آقای عباسی بفرسته که مشکلی تو گروه پیش نیاد .راستی اینم دفترچه مینا بگیرین مهر امضا کنین تا به باقی بچه ها مینا رو معرفی کنم ،دیگه هم لطفا چیزی نگین. -باشه باشه آروم باش صدات رو بیار پایین ،الان پرونده آقای عباسی رو میارم .آقای عباسی لطفا بیایین تو اتاق من. منم رو به مینا و باقی بچه ها که داشتن نگامون میکردن گفتم :همگی اتاق کنفرانس. همه که موش شده بودن به سمت اتاق کنفرانس راه افتاده بودن. من با مینا هم پشت سر اونا راه افتادم قبل از ورودم به اتاق چند تا نفس بلند کشیدم که یکم اعصابم آروم بشه بعد رفتم تو اتاق کنفرانس داخل اتاق رو به همه گفتم: - از امروز خانم مینا غلامی دختر عموی بنده اینجا کنار ما مشغول میشن تا هر زمان که بخوان بمونن؛ کسی که مشکلی نداره؟ همگی کلشون رو تکون دادن دوباره سرشون رو پایین انداختن ،خندم گرفته بود. مینا هم با تعجب به همه نگاه میکرد حاضرم شرط ببندم که با خودش میگفت ،اینا همونایی هستن که سالن رو روسرشون انداخته بودن .رو به همه: - داستان آقای عباسی برای همه یک درس عبرت بشه که من با کسی شوخی ندارم .این رو بدونین تا زمانی که داریم کنار هم کار میکنیم هیچ کس نه رئیس هست نه کارمند همه باهم دوست و خواهر برادریم دقیقا مثل زمانیکه تو دانشگاه هستیم .البته از این بالاتر کسی پیش بره اونم بدون اطلاع خانواده شون بدون معطلی جفتشون اخراج میشن. فهمیدین !اگر فهمیدین همه کله ها بالا... . همه کلهاشون بالا اومد با یک لبخند نگام میکردن دوباره شروع کردم: - خوب حالا اولین کار ما برای استارت کار شرکت، البته دقت کنین همکلاسی های من میدونن که من زمان کار و پروژه اخلاقم جدی میشه. البته نه خیلی خشک و رسمی ولی شوخی بیجا و بیش از حد رو تحمل نمیکنم، چون باعث میشه از کیفیت کار کم بشه حالا تا باهم کار کنیم متوجه منظور من میشین. رو تخته وایت بورد نوشتم به نام خدا شروع کردم به توضیح که باید چیکار کنیم؛ همه داشتن با دقت گوش میکردن که چی میگم میخواستم اولین پروژه ای که کار میکنیم ،سایتی باشه برای خودمون؛ که اگه کسی مشکلی داشت بفهمیم کجا هست؛ تا مشکلش رو حل کنیم. همه موافقت کردن استارت کار رو زدم رو به مینا: - اگه خواستی ما هروز از ساعت هفت اینجا مشغول میشیم. تا ساعت شیش بعد ظهر هم هستیم. البته کسایی که کلاس دارن بعدش میان. هر موقع خواستی بیا تو کار کمک کن تو درس های عملیت هم کمکی برات میشه. - باشه هروز میام خیلی جمع شادی دارین. - تازه زمان کارشون ندیدی، من هر روز تو کلاس میبینم اینایی هم که آقای ستوده فرستاده گفته که تو کارشون مهارت دارن .منم از صبح که اومدم خوب متوجه شدم که هنوز بچه درونشون رشد نکرده شوخ هستن . من که میگم فردا پشیمون میشی ،برای همین فردا داشتی میومدی یک بسته قرص سر درد برای خودت بگیر بعد بیا. مینا اول تعجب کرد ،که صدای بچه ها بلند شد و باعث شد متوجه حرف من بشه . خندید خدافظی کرد، رفت .ماهم مشغول شدیم. @hellgirl ویرایش شده شهریور 98 توسط monemisgc 2 1 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 (ویرایش شده) پارت هفت چند وقتی از ماجرا گذشت، هر روز مینا میومد شرکت ولی یک ساعت تا دو ساعت بودش و بعدش میرفت تا اینکه مینا امتحانات خرداد ماهش رو داد کارورزیش شروع شد که باعث شد بیشتر از روزای قبل بیاد شرکت ولی الان از ساعت شیش صبح که میومد تا خود شیش عصر بودش یک سه هفته ای که کارورزیش طول کشید و من سعی میکردم دوباره احساس قلبی خودم رو بهش ابراز کنم ولی نمیشد امروز روز آخرش بود که عظم جذم کرده بودم که بهش بگم برای همین برگشتم رو بهش گفتم: - مینا میای بریم بیرون ماشین خریدم خودم دارم میرم در در میایی؟ - مگه تو گواهی نامه داری؟ - اره دیروز به دستم رسید بعدشم برای اول کار رفتم یک 206 خریدم حالا میای بریم شرینیش بهت بدم -باشه بزار با بچه ها خداحافظی کنم بیام. -باشه از طرف منم خداحافظی کن به منشی هم بگو امروز دیگه نمیام. -اوکی. رفتم تو پارکینگ ماشین تازه خریده بودم خیره شدم با سختی بابا رو راضی کردم البته بعدش بهم گفت جایزه موفقیت شرکتت؛ سوار شدم رفتم سمت دم در مینا هم اومد سوار شد تبریکی گفت منم سری تکون دادم و فلش رو به پخش وصل کردم که صدای موزیک از پاشاهی پخش شد آخ دلم وا شد با موزیکش انگار حرف دل منو داره میگه رفتم طرقبه رو به بستنی فروشی وایستادم پیاده شدیم، وقتی پیاده شد سریع از تو داشبورد کادویی که براش خریده بودم رو برداشتم رفتم داخل برای جفتمون فالوده سفارش دادم رفتم نشستم رو به مینا بی مقدمه گفتم: - نظرت در مورد من چیه؟ مینا که شک زده شده بود با مِن، مِن گفت: - یعنی .... چی؟ - نظرت در مورد من چیه بنظرت چه جور آدمی میام با اینکه الان دیگه خیلی وقته که داری پیش من کار میکنی و.... . با صدا زدن شماره ما حرفم قطع شد رفتم تا سفارش رو بگیرم برگشتم بهش خیره شدم مینا که داشت با فالودش بازی میکرد رو به من گفت: -معین میدونی، من خیلی از روزی که تو جنگلی که تو راه شمال گفتی دوسم داری فکر کردم البته من بهت گفتم که شوخی جالبی نکردی چون فکر کردم واقعا داری شوخی میکنی اما وقتی اونروز دوباره جلوی همه گفتی به عشقم نظر داشتی با اینکه میدونستم بچه ها از این موضوع خبر ندارن و با خودشون میگن که داره شوخی میکنه اما بازم خجالت کشیدم بعدش رفتم با محمد صحبت کردم که واقعیت رو بهم گفت از اون روز هم میدونستم که یک روزی همچین زمانی پیش میاد و میدونم الانم چی میخوایی بگی اما معین این رو بدون ما بدرد هم نمی خوریم؛ ازت خواهش میکنم که این موضوع رو به کسی نگو بزار پیش خودمون بمونه چون من کسی دیگه رو دوس دارم قراره که برای اینکه هم همدیگه رو بیشتر بدون دردسر ببینیم و هم درس بخونیم بریم خارج و به همین خاطر نمی تونم با تو باشم، میدونم الانم تو پا جلو بزاری بابام با مامانم مجبورم میکنن باهات ازدواج کنم و نمی زارن باهاش به خارج برم، البته تو چیزی کم نداری ولی برای من چیزهایی زیادی هم داری برای همین دلیل به درد هم نمیخوریم و... یکهو وسط حرفش پریدمو کادو رو رو میز گذاشتم و گفتم: - مینا خواهش میکنم دوباره فکر کن من واقعا عاشقتم نمی تونم بدون تو زندگی کنم . - معین نمی تونم بفهم. -باشه، باشه قبول ولی اذت یه خواهشی دارم اونم اینه اگه روزی خواستی برگردی بدون من همیشه دارم بهت فکر... - مینا پرید وسط حرفم: معین من دارم میرم و دیگه نمیام. -کجا داری میری ؟ - من دارم میرم آمریکا توی یکی از دانشگاه های اونجا درخواست دادم و قبول هم شده. - چی، خانودت؟ -گفتم دارم میرم برای ادامه تحصیل؛ برای اینکه من و اون بیشتر بتونیم همدیگه رو بشناسیم اینجا با قوانین مسخره ای که داره نمی زاره ازت خواهش میکنم جلوی منو نگیر به کسی هم نگو برای چی دارم میرم اتفاقاً فردا ساعت نُه شب پرواز دارم. -باشه ولی اینو بدون از ذهن من هیچ وقط پاک نمی شی. - نه معین منو فراموش کن، همین الان که از پشت این میز بلند میشیم دیگه منو فقط به چشم دختر عموت ببین اگه غیر این باشه دیگه صحبتی باهات نمی کنم. فهمیدی؟ دیگه ساکت شدم فالوده رو خوردیم بلند شدیم رفتم حساب کردیم و راه افتادیم رفتم سمت ماشین سوار شدم مینا هم سوار شد راه افتادیم مینا رو در خونشون پیدا کردم و بعد از اینکه رفت با سرعتی بسیار بالا راه افتادم گاز دادم نمی دونستم کجا میرم و فقط میخواستم برم.می رفتم رو اشک میریختم اهنگی رو که مینا خیلی دوست داشت رو پلی کردم رفتم. نفهمیدم کی وارد جاده شدم فقط فهمیدم اینقدر رفتم که نزدیک سبزوار و هوا کاملا تاریک شده افسرم پشت سرم داره میاد سریع زدم کنار افسر اومد کنارم جلوم وایستاد پیاده شد اومد جلو - مدارک لطفا. مدارک رو دادم قبل از اینکه مدارک رو نگاه کنه پرسید: - چند سالته؟ -18 - گواهی نامه داری؟ - بله؛ الان دستتونه. -می دونی داشتی با چند تا سرعت میرفتی؟ - نه متوجه نشدم شما ببخشید. -اخه پسر جون 180 تا سرعت داشتی به نظر تو میتونم ببخشم اونم زمانیکه داشتی دوبرابر سرعت مجاز میروندی ؟ - اخه باید سریع میرفتم سبزوار، بهم خبر دادن مادر بزرگم تو بیمارستان حالش بهم خورده ترو خدا این سری هر چقدر میخواین جریمه کنین ولی ماشین رو پارکینگ نفرستین منم قول مردونه میدم آروم برم باشه. - از دست شما جوون ها اسم مادربزرگت چیه ؟ باید از صحت داستانت مطمعا بشم. - عــه ...... مهرا فلاحی - سوئیچ ماشین رو بده و صبر کن الان میام. سوئیچ رو دادم رفت اوخ اوخ رفت استعلام کنه؛ نگاه بیسم به دست گرفت خدا کنه تایید کنن من دارم چی میگم یعنی من ارزو میکنم عزیز الان بیمارستان باشه ای خدا منو ببخش اوه اوه داره میاد. - پسر جون با آرامش برو مادر بزرگت حالش بهتره این سری رو من به خاطر اینکه شبیه پسرم هستی نه ماشینت رو میفرستم پارکینگ و نه گواهینامت رو باطل میکنم ولی برای اینکه بهش برسی تند نرو وگرنه باز یک نفر دیگه باید پیش شما بیاد. - چشم ببخشید تند رفتم بازم نامرد 200 هزار تومن جریمه کرد ولی بازم خدا رو شکر ماشین رو نفرستاد پارکینگ؛ رفتم سبزوار برای راحتی خیال از اینکه حال عزیز خوبه. ویرایش شده شهریور 98 توسط monemisgc 2 1 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 (ویرایش شده) پارت هشتم وقتی رسیدم از پرستار وضعیتش رو پرسیدم که فهمیدم امروز ظهر یکم فشارش بالا پایین شده آوردنش بیمارستان بابایی هم که من رو دید گفت: - تو اینجا چیکار میکنی با کی اومدی؟ - به قول شما اول سلام بعدشم یکم صبح دلم شور میزد راهی اینجا شدم رفتم در خونتون کسی خونتون نبود یکی از همسایتون گفت که اینجایین حال عزیز چه طوره؟ -از دست تو سلام علیکم، خوش اومدی بهتره فقط یکم فشارش پایین اومده بود که برای من خودش رو ناز کنه که ببینه بازم من نازش رو میخرم. اینقدر پدربزرگ و مادربزرگ، مادریم رو دوست دارم که نگو ناگهان گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم مینا هستش گفتم شاید پشیمون شده زنگ زده تا بهم بگه؛ با این طرز فکر دلم شاد شد چشام خندون، به شکلی که بابایی هم تشخیص داد. - کیه پدر سوخته که اینجوری شدی نکنه... - آره،ناز کن من زنگ زده که نازشو بخرم الان میام بزارین یکم نازشو بخرم بیام. -باشه بابا برو ولی برگردی باید تعریف کنیها همچنین باید بگی کی هست عروس خانم. - چشم. رفتم یکم اونطرف تر جواب دادم: -بله - سلام معین کجایی؟ از ظهر تا الان کل جایی که امکان داشت باشی رو گشتم ؟ - اروم باش اومدم سبزوار پیش باباییم و عزیزم بزودی بر میگردم عشقم. -معین گفتم فراموش کن. منم زنگ زدم بگم که من ساعت نه شب پرواز دارم گفتم شاید بخوایی بیایی فرودگاه انگار آوار رو سر من خراب شد باورم نمی شه وای نه یعنی واقعا مینا داره میره نه این امکان نداره من نمی زارم تیر آخر رو باید بزنم نباید اینطوری تموم میشد، نه نبایداینجوری من عشقم رو از دست میدادم، مگه چی کم داشتم که اینجوری داره میزاره میره؟ - علو، معین هستی ؟ -اره دارم گوش میدم بگو گوشم باتوه، مینا نمی تونی بمونی نمیشه نری به خدا من تو رو دوست دارم اینجوری نرو بزار عشقم رو بهت ثابت کنم. -نه، معین من نمی تونم علکی تلاش نکن. -برای اینکه بدونی من عاشقتم هرچی تو را شاد کنه رو انجام میدم، ولی منو فراموش نکن خدا به همرات عشقم تلفن رو قطع کرد شروع کردم به گریه که ناگهان دستی رو شونه من نشست نگاه کردم دیدم بابابزرگ کنارم ایستاده داره با ترحم نگام میکنه رو بهش گفتم: _ بابا دیدی منو قبول نداشت رفت، دیدی برای اولین بار عاشق شدم ولی ولم کرد هرچی بهش گفتم قبولم نداره؛ داره میره... و دیگه اشکام دیگه تحملم رو برید؛ معین ای که اصلا کسی ناراحتی شو ندیده بود شروع کرد به گریه و شونه هاش شروع کرد به بالا و پایین رفتن که بابابزرگ منو در آغوشش جا داد. -اگر دوسش داری بزار بره به خدا بسپار اگر ارزش عشق تو رو داشته باشه بر میگرده؛ خدا همیشه با عشاقه نمیزاره ارزش عشق برای کسی کم بشه . یک چند دقیقه ای گریه کردم وقتی آروم گرفتم از بابایی تشکر کردم بابایی گفت که عزیز بیدار شدهو بلند شدیم رفتیم پیش عزیز سلامی بهش کردم بقلش کردم عزیز هم سرم رو در آغوش گرفت یک ب*و*س*ه بروی پیشونیم زد. - به میبینم پسر عزیزم اومده به دیدنم مادرت هم اومده؟ - نه عزیز تنها اومدم، کسی هنوز خبر نداره من اینجام . ناگهان بابا بزرگ برگشت رو به من: - چی گفتی کسی خبر نداره اینجایی مگه تو عقل نداری؟ نمگی نگرانت بشن؟ - حالا چرا اینجوری میگی بابایی؛ همچین میگین الان یک هفتس اینجام دارم تخمه میشکنم همش 6 ساعته راه افتادم بعدشم الان میرم خبر میدم، خوبه؟ - باشه پسرم برو خبر بده کسی نگرانت نشه. -چشم البته اگر اجازه بدین برم مشهد چون کارای شرکت زیاد شده برگردم که بابا تنهایی نمی تونه هم شرکت خودش رو بگردونه هم شرکت منو. پرستار اومد داخل گفت که اتاق رو خالی کنیم که بابایی رفت بیرون منم رو به پرستار گفتم الان میرم -باشه پسرم برو خدا به همرات اما سری بعدی خبر بده بعد بیا باشه - چشم فقط عزیز یک استخاره برام میگیری - من که نمی تونم بگو بابابزرگت برات بگیره - چشم ممنونم فعلا خداحافظ - خدا به همرات نگاهی برای آخرین بار بهش کردم که با لبخندی نگاه منو جواب داد سرم رو پایین انداختم و رفتم پیش بابایی رو بهش گفتم: - بابا یک استخاره برام میگیری اما دلیلش رو نپرس چون قولی دادم نمیخوام بشکنه - بابایی: باشه بابا یک ثانیه صبر کن تسبیح خوشکلش رو در اورد شروع کرد بعد از چند ثانیه - بابایی: پسرم خوب اومد، میخوای دردل کنی من هستم ها - ممنونم نمیخوام زیر قولم بزنم من دیگه بر میگردم مشهد. - باشه پسرم اما از من به تو نصیحت زیاد بهش فکر نکن بزار سر وقتش به عشقی میرسی که دیگه اینروز ها فراموشت میشه. به مهربونی بابایی یک لبخند زدم بغلش کردم دستش رو بوسیدم راه افتادم رفتم تو یک مسجد نماز صبح رو خوندم و سر نماز از خدا خواستم که عشقم رو به عشقی گرفتار کن که لحظه ای خنده از روی صورتش نیفته سجده کردم رو راه افتادم تو راه دلم گرفته بود از تو موزیک هام یکی از دکلمه های جدید آقاسی (شاعر اهل بیت) رو گذاشتم مشغول گوش شدن شدم راه افتادم که دوباره تلفنم زنگ زد دیدم بابام زنگ زده جواب دادم هم اومدم سلام کنم که صدای داد بابا در اومد - کدوم گوری رفتی که از ظهری خبری ازت نیست هم محمد دنبالت میگرده هم مینا تلفنت هم یا تو دسترس نیست یا جواب نمیدی؟ - سلام بابا ببخشید یکهو دلم شور زد اومدم سبزوار که فهمیدم بازم فشار عزیز پایین اومد الان هم تازه راه افتادم تو راهم دارم میام سمت مشهد تا صبح مشهدم فقط چیزی نپرس که امروز از اون روزاس که حرفی از من در نمیاد میام مشهد باهم صحبت میکنم فعلا افسر جلومه. - من که میدونم برای منو از سرت باز کنی میگی افسر جلوته ولی آروم بیا که تصادف نکنی بیا که کارت دارم شدید. - باشه چشم. زنگ زدم به مینا که دیدم دیگه گوشیش خاموش شده فهمیدم که دیگه رفت و دیگه مینایی نیست من بخاطرش تلاش کنم به عشقم قسم دیگه دور بر عشق و عاشقی تاپ نمیخورم و تا آخر با تمام دخترای اطرافم سرد رفتار میکنم یا همچنین میکنم که دیگه دور بر من تاپ نخورن. ویرایش شده شهریور 98 توسط monemisgc 2 1 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 پارت نهم ----- زمان حال معین----- - کجایی هرچی صدات میکنم جواب نمی دی فکر کردم سکته کردی ما روهم میخوایی ببری با خودت اون بالا. - چی میگی واسه خودت داشتم فکر میکردم حالا چیکار داری؟ - هیچی میگم بچه ها زنگ زدن گفتن تو پاتوق جمع شدن زود بریم . - باشه منم دارم میرم؛ نکنه وایستادم خودم خبر ندارم!؟ - نه بابا انگار سرت به جایی خورده، یا یکی زده تو سرت و یا اینکه چیزی زدی؟ - ببند فکو همینجوری گاز میدی میری صبر کن با هم بریم، من دوساعت بیشتر نمی شینم میخوام برم شرکت ببینم وضع به چه منواله. - پس مرض داشتی گفتی ماشین رو بزارم تو خونه تو نکبت؟ با نیش باز بهش گفتم: نه گفتم بزار که بعدش باهم بریم شرکت کارت دارم میدونستم بریم بیرون بشینی دیگه بلند بشو نیستی. - میدونستی خیلی بیشوری؟ - آره ولی برای یادآوری دوباره شما ممنونم. - پسر رو که نداری، عوض رو اقیانوس آرام رو گذاشتی تو جیبت. - ایول بابا خوب منو شناختی؟ - پس چی؟ - ولش کن بحث رو عوض کن من حریف تو نمیشم. - حالا بخیال سیگار داری؟ - آره بدم؟ - پ ن پ بزار تو داشتبورد؛ بده دیگه پسره خول. سیگار گذاشتم لب دهنم محمد برام روشنش کرد و منم یک پک عمیق کشیدم به راه خودم ادامه دادم رفتم پاتوق که دیدم عه این پسر لوس پارسا هم که اینجاست با چند تا از دختر و پسر های دیگه که نمیشناختم فهمیدم رفیق های محمد هستن تو دانشگاه پسرای خوبی بودن یک ساعتی اونجا بودم دخترا جمع که دیگه رو مخ من بودن رو به محمد گفتم محمد بریم که یک عالمه کار ریخته سرم. - ارسلان: ای بابا بشینین دیگه کجا اینقدر زود نیومده میخوایین برین هنوز تازه میخواییم بزن و بکوب راه بندازیم، بریم در در. - داداش کار دارم وگرنه میموندیم ایشالا جمع بعدی. محمد بلند شد دیگه خوب درد منو فهمیده بود که از چی ناراحتم برای چی سریع بلند شدم وگرنه خوب میدونست که من اگر تو جمعی برم قبل از دو ساعت بلند بشو نیستم تا الانم فقط به احترام جمع نشسته بودم تو فکر بودم که صدای لوس ترین دختر از بین دخترا بلند شد. - کجا ای بابا تازه داشتیم آشنا میشدیم محمد جون شما بهشون بگین بیست دقیقه دیگه حداقل؟ محمد هم صورت منو دید سریع منو برگردوند که چیزی نگم رو به دختره گفت نه دیگه ممنونیم. راه افتادیم هم سوار ماشین شدیم صدام رفت بالا: - اخه این چه وضعشه عه عه عه دختره دیگه تو حلق پسره رفته بعدش به من میگه بمون آشنا بشیم. - حالا بخیالش به ما چه بگو ببینم چه نقشه ای برای شرکت کشیدی؟ به موقع بحث رو عوض کرد تنها چیزی که اعصابم رو آروم میکنه منو از فکر رو خیال بیرون بیاره کار بود، خدا رو شکر حداقل تو کارم موفق بودم مخصوصا بعد از دو سال بعد اون سال دقیق یادمه که تو روز تولد 20 سالگیم بود که بابا خبر داد که مینا تو پاریس ازدواج کرده از همون روز تماماً فکر خیالم شده بود درس و کار که فرصت فکر کردن به مینا رو نداشته باشم حالا هم که داشتم برای دکترا میخونم که تمومش کنم تو فکر بودم که شرکت رو بزرگ کنم تعداد بچه هارو بیشتر کنم رو به محمد نقشه گفتم که اونم در عوض نقشه بزرگی که برای شرکت کشیده بود گفت: - فکر میکنی زود نیست. - نه تازه دیر هم شده باید زود تر از اینا فکر پیشرفت کار رو میکردم الان ده سال تو همون خونه قدیمی داریم کار میکنیم میخوام از بابام یکم پول بگریم یکم وام از بانک بگیرم یک محل مثل همینجا ولی بزرگ تر بخرم بعدش بدم با ام دی اف کاری اتاق، اتاق کنن اینطوری میتونیم با تیر دو نشون بزنیم هم جا رو عوض میکنیم و تنوع درست میکنیم و هم جا رو بزرگ تر میکنیم و از همه مهم تر میتونیم کارکنان جدید بگیریم. -محمد: باشه بریم ببینیم چیکار باید بکنیم. 2 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 پارت دهم ابتدا راه افتادیم رفتیم شرکت یکم اونجا خودمون رو درگیر کردیم با حساب کتاب شرکت بعد نیم ساعت بلند شدم محمد رو صدا زدم که راه بیافتیم بریم دنبال جا، ببینم میتونم جا رو همین امروز اوکی کنیم یا نه اول وقتی راه افتادیم تو همون محله چند تا املاکی رو سر زدیم که گفتن که متاسفانه مکانی که مورد نظر ما هست رو ندارن برای همین رفتیم چهاراه دانشجو اونجا بگردیم که زمانیکه پیش یکی از املاکی ها که داشت چند تا خونه رو نشون میداد بودیم که پیشنهاد جالبی داد - شما بیایین به جای اینکه هزینه اظافه بکنین یک خونه بزرگ که کم پیدا هستش بگیرین یک آپارتمان پنج طبقه بگیرین که تجاری داشته باشه اونجوری دیگه لازم نیست برای تجاری هم اقدام کنین. وقتی این رو گفت حدس زدم که یک مورد داشته باشه که همچین پیشنهادی داد برای همین گفتم: - حتما موردی که به این نمونه های که پیشنهاد دادین دارین درسته؟ - اتفاقا دقیقا دارم یک آپارتمان پنج طبقه اینجور که تو صحبت های شما تو این دو سه مورد شنیدم شما میخوایین برای یک شرکت که بزرگ باشه اینجا هم که من میگم اگه پنج طبقه ش رو بزاریم کنار هم خیلی عالیه تازه میتونین هزینه اش رو اقساطی بپردازین چون وام داره نصف پول رو بدین به صاحب ملک باقیش هم به صورت ماهیانه قسط بانک رو پرداخت کنین نظرتون چیه بریم ببینیمش؟ - بزارین یک مشورت با شریکم بکنم بهتون بگیم. محمد رو کشیدم کنار تا نظرش رو بپرسم - نظرت چیه این مدلی بخریم یا مدلی که مد نظر خودمونه؟ - اینجوری خوبیش اینکه میتونیم پولش رو قسط بندی کنیم تازه تو که میخواستی بری وام بگیری این خونه خودش وام هم که داره نیازی نیست نامه بازی کنیم بازم من میگم بریم یک نگاهی بهش بندازیم ببینیم چه جوریه شبیه اینکه تعریف میکنه خوب هست. - باشه بریم. رفتیم پیش مشاور املاکی بهش گفتیم بریم ببینیم چی داری. یک دوسه تا کوچه ما رو برد بالاتر که جلوی یک آپارتمان تازه ساز و شیک نگه داشتیم - این خونه در اصل برای یکی از شرکت های معمار طراحی و ساخته شده ولی به خاطر چند تا مشکلات برشکست میکنن و نمیتونن بیاین اینجا و برای اینکه ملک هم بانک مصادره نکنه دارن میفروشنش شما که میدونین بانک بخواد ملکی رو بفروشه برای وامش رو تصفیه کنه خیلی زیر فی میفروشه این طرف پول لازمه نگاه اینجا به عنوان پست نگهبانی طراحی شده. چه جالب جا برای نگهبانی داره خوبه میشه نگهبان هم استخدام کنیم برای امنیت بیشتر. بعد از اینکه وارد شدیم یک در که بغل دست راه پله و آسانسور بودش که مشاور املاک گفتش: - این رو طبق چیزی که من شنیدم به مسکن برای نگهبانان درست کردن حالا بفرمایید بالا رو نشون بدم البته باید گفت که اینجا طوری طراحی شده که تمامی طبقات به غیر از طبقه پنجم شبیه هم هستن اونم به خاطر اینکه طبقه پنجم طبقه سرپرست هستش یکم تغیرات کلی داده شده مثل درب های اتاقاش و همچنین اتاقی برای اتاق کنفرانس برای اون طبقه طراحی شده علاوه بر اتاقی برای آشپزخونه و اتاق سرپرست دو تا اتاق دیگه هم داره ولی طبقات دیگه اتاق کنفرانس نداره در عوض دو اتاق بیشتر داره. - اینارو بخیال متراژ اینجا چند متره. - والا زیر بنای ساختمان طبق سند 200 متره ولی طراحی هر واحد 150 متره. کل طبقات رو نگاه کردیم قشنگ بودش و همچنین نیاز به دستکاری هم نداشت به طبقه پنجم که به قول مشاور املاک طبقه سرپرست که رسیدیم دهن من و محمد باز مونده بود طراحیش خیلی شیک بودش سالن متوسط با رنگ مخلوطی از سیاه و سفید کف سرامیک سفید چند تا در بود که هرکدوم خیلی زیبا حکاکی شده بود وقتی کل ساختمان رو دید زدیم نظر محمد رو پرسیدم: - نظرت چیه پسر؟ - خوبه یعنی عالیه هم زیبایه هم قیمتش خیلی خوبه انجور جاها رو نمیشه به آسونی پیدا کنیم بعدش هم برای کارکنان هم میتونیم هم آگهی بدیم هم تعدادی کارورز بگیریم اینجوری تو خرج هم کنترل میشه؟ - فکر خوبیه موافقم اما بگو دانشجو های درجه یک رو معرفی کنن نه الکی همینجوری از سر باز کنن. - باشه بعدشم استادش خیلی خوبه میدونم چی میگم بهش اطمینان دارم. محمد رو بردم خونه ماشینش رو برداشت بهش گفتم که فردا یک بلیط پرواز رفت برگشت میگیرم میرم مدارک رو میارم برای دانشگاه اگه خبری نشد از من نگران نشو اونم گفت باشه منم رفتم با لبتاپم بلیط رو برای فردا ساعت رفت رو برای ساعت 12 و برگشت رو برای آخرین پرواز روز که ساعت 4 بود گذاشتم که دریا هم برم بعد برگردم رزو کردم رفتم برای شامم ماکارانی گذاشتم تو این چند سال به نظر خودم آشپزیم خوب شده بود یعنی باید خوب میشد وگرنه چه جوری باید دوم میاوردم نمی شد که هر روز غذای بیرون خورد اما با کمک کتاب های آشپزی خوب یاد گرفتم آشپزی کنم خدارو شکر میکنم حداقل تو دستپختم شانس آوردم بعد از خوردن یکم شام به رختواب رفتم گرفتم خوابیدم. نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
monemisgc 650 ارسال شده در شهریور 98 پارت دوازده ---دو روز بعد --- روز بعدش با خیال راحت رفتم مدارک رو گرفتم و برگشتم زمانیکه تو هواپیما داشتم برمیگشتم زمانیکه داشت فرود میومد با یک حرکت ناگهانی خلبان ارتفاع کم کرد جوریکه نزدیک بود شلوارمو خیس کنم نامرد حاظرم شرط ببندم یک مقدار عمودی ارتفاع شو کم کرد که نه تنها من بلکه مسافرایی که خواب بودن ترسیدن بیدار شدن یک لحظه با خودم گفتم شاید خلبانش مبینای آخه مبینا تو کار ترسوندن محشر بود ولی با یادم بود که خلبانی که زمان سوار شدن دیدمش یک تیپا به فکرم زدم؛ خلاصه بعد از اینکه فرود اومدیم رفتم خونه یک دوش گرفتم ساکام رو گذاشتم که یادم اومد که ثبت نام کنکور فوق نکردم رفتم تو سایت ثبت نام کردم زمانش هم نگاه کردم که دیک وقت هستش میشه بعدا هم خوند رفتم یگ چیزی خوردم رفتم خوابیدم دو روز بعدش کار خواصی نکردم جز اینکه رفتم شرکت به همه خبر جا به جا شدن مون رو دادم و بعدش بهشون گفتم اگه میتونن بعد از یکم کمک کنن که زود تر کارای جای جدید رو انجام بدیم بعدش جابه جا شیم که همه موافقت خودشون رو اعلام کردن برای همین قرار بر این شد که برای امروز دم در جای جدید هم رو ببینیم راه افتادم سمت دفتر جدیدمون بعد از هم فکری با محمد قرار شد سه طبقه اول رو کارگرا تمیز کنن دو طبقه آخر رو خودمون تمیز کنیم که صدای شکمم در اومد رو به محمد: - وای محمد خسته شدم به بچه ها بگو بیان بالا هم استراحت کنیم هم ناهاری بخوریم راستی برای ثبت نام کنکور چیکار کردی ثبت نام کردی من که امروز انجام دادم؟ - خوب شد یادم انداختی از امروز ثبت نام شروع شده بهت بگم بری ثبت نامت رو انجام بدی بعدش بیایی با هم بخونیم البته میدونم که تو یکسره خر خونی میکنی کاری نداره برات کنکور حالا واقعا نمیخوای به خانوادت بگی مشهدی؟ - نه اگه بگم میگن بیا خونه پس ولش کن حوصله داری بخدا همینجوری که تابستون میام اینجا زهرم میکنن چه برسه به اینکه بفهمن کل سال مشهدم وای فکرشم کل موهای بدنم رو سیخ میکنه بعدشم تنها میخوام به بابام بگم باز اون حداقل حق رو به من میده البته اگه بخوام بگم فهمیدی محمد دقت کردی میگم اگه، پس نری شما بگی شاید بگم شایدم نه بستگی به موقعیتش داره. - باشه بابا حالا چرا میزنی من بهشون هیچی نمیگم. - اخه میدونم الان میگی باشه ولی یک ساعت بعد میبینم کل مشهد پر میشه که من مشهد موندنی شدم و همه اونا هم از زیر سر تو بلند میشه؛ حالا بیخیال این حرفا برو زنگ بزن به رستوران بگو غذا بیارن بابا روده کوچیکه من که صبحانه خوردم داره برای روده بزرگه من نقشه های شوم میکشه فکر کنم الانم داره رو روغنی که میخواد سرخش کنه فکر میکنه البته برای من جوجه اگه لطف کنی خودت رو نمیدونم باقی هم برو سوال کن چی میخورن البته برای کارگرا ببین اگه غذاشون با هستش ببین چی میخورن اوکی؟ محمد که رفت دوباره رفتم تو فکر که الان من باید از کجا نیروی قابل اعتماد پیدا کنم فکر این قسمتش رو نکردم بازم خوبه محمد فکر خوبی کرد گفت فعلا هم طبقه چهارم رو راه میندازیم تا بچه ها از برنامه ها عقب نیفتن بعدش که نیروی انسانیمون جور شد تصمیم گرفتیم که یک کار جالب بکنیم تصمیم گرفتیم که بچه هایی که تا حالا با ما موندن رو هرکدوم بشن سرپرست یک طبقه و چند نفر رو بزاریم زیر دستشون و مشغول شیم و برای فعلا هم یک گروه بندی راه بندازیم و بینشون یک مسابقه راه بندازیم ببینیم وضعیت چه جوریه اگه براشون یک اندیشه خوب بود به همین روش ادامه میدیم وگرنه تعویض میکنیم روش رو البته حالا که فکرش رو میکنم خوب پیشنهادی تو پیش دانشگاهی معلمون داد خدا پدرش رو بیامرزه هنوزم ازش خبر دارم داره تو دانشگاه فردوسی درس میده اونموقع به ما گفت شما که هم وضعیت مالیتون خوبه هم درستون یک شرکت بزنین از همین الان کارتونم شروع کنین البته اول بیشتر بودیم ولی کم کم که مدرسه تموم شد بچه هام که نمرشون رو گرفتن رفتن دقیق یادمه اول 15 نفر بودیم ولی حالا کلا با من و محمد شدیم شیش نفر واقعا برای اونا متاسفم که اینقدر زود جا زدن از همشون خبر دارم هر کدوم دارن یک جای کار میکنن البته اون پسر آشغال عوضی جمشید که همون دو ماه بعد از مدرسه اخراج شد به خاطر اینکه یکی چاقو انداخته بود تو کیفش منم وقتی فهمیدم سری رفتم به دفتر گفتم اوناهم اصلا به حرفاش توجه نکردن اخراجش کردن تازه بهش اخطار هم دادن که اگه بازم حرف بزنه تحویل پلیس میدنش بعدش که فهمید من به دفتر لوش دادم فکر کرده بود که من چاقو رو انداختم تو کیفش خیلی هم سعی کرد ثابت کنه ولی چون من ننداخته بودم نتونست یکسری هم اومد که دعوا کنیم که تهدیدش کردم که کاری میکنم که کارش به دادگاه بکشه که سفید کرده بود، الانم داره تو یک ساعت فروشی شاگردی میکنه هر شیش ماه هم بیرونش میکنن که خدا میدونه دلیلش چیه از همون موقع یکی از قوانین کار تو شرکت هم این شد که هر کسی تو شرکت کار میکنه باید همکارش رو فقط به چشم خواهری ببینه و اگر میخواد پا پیش بزاره باید فقط باید با خانواده باشه وگرنه کارش به من گیر میکنه محمد هم بجای جمشید اوردم چون هم کارش رو دیده بودم هم مورد اطمینان من بود بین ما شیش نفر هم بخوام معرفی کنم سه نفر خانم هستن که یکیشون خانم فرزانه توسلی 27 ساله اهل مشهد بعدش میرسیم به خانم فاطمه اکرمی 28 ساله فامیلش منو یاد مامانم میندازه انگار هم اسم مامان منو از روی فامیل این خانم برداشتن ولی اشتباه نکنین چون اصلا مال مشهد نیست دو سال قبل از ما شرکت رو راه اندازی بکنیم اومده بودن مشهد اخریشونم که از هممون کوچیکتره خانم فائزه خانی پور که 26 سالشونه تا اونجا که من میدونم یک سال تو راهنمایی رو پرشی خونده درسش هم خیلی خوبه خانم ها رو معلم مون از طرف دانشگاه فرستاد برامون از بین ما آقایون هم که آقای علیرضا قالیپور که اونم 27 سالشه فکر کنم از خانم توسلی خوشش اومده ولی جرعت نداره پا پیش بزاره بعدم محمد جانغلی که رفیق خودمه هم سن منه بعدشم که منم که بین ما شیش نفر دیگه همکاری وجود نداره بیشتر همو دوستی صمیمی میبینیم و البته حتما دارین با خودتون فکر میکنین که چه طوریه قسمی که چند سال پیش دادم رو فراموش کردم ولی نه فراموشش نکردم ولی فقط من با همین خانم ها هستش که اخم تخم نمیکنم چون اونا میدونن اخلاقم چه جوریه و تقریبا میدونن چرا اینجوری شدم از پسری شاد شنگول تبدیل شدم به یک آدم مغرور پاچه گیر مخصوصا برای خانوما زیادم به دمپر من نمیگردن البته جرعت نمیکنن چون اخرین همون سالای اول یک نفر از بچه های گروه خودم وقتی به دمپر من چرخید هی به اخلاق من گیر میداد اخرش کارش به حسابداری کشید وقت کارم که به موقش شوخی هم میکنیم به وقتشم که خیلی جدی کار میکنیم مخصوصا زمانی که کار خیلی حساس باشه. 1 نقل قول به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر