پارت بیست و هشت
بینی ام را بالا کشیدم و صدایم را صاف کردم : کجا قراره بمونیم؟
همان طور که نگاهش به رو به رو بود گفت : کجا قراره بریم؟ ور دل کوروش اردلان دیگه.
با تعجب به سمتش بازگشتم و بلند گفتم : چی؟ قراره پیش اون زندگی کنیم؟
پوزخندی زد: اگر راه بهتری برای زمین زدنش سراغ داری آمادم که ازش استقبال کنم...
چشم غره ای رفتم و به پنجره چشم دوختم.
هزاران موضوع ذهن مرا به خود مشغول کرده بود.
دیدن لیلی، دیدن مادرم ، دیدن آرمان، هم خانه شدن با خانواده ای که به خون من و مادر و خواهرم تشنه اند، ازدواج کردن من با پسر همان خانواده... و جالب تر از همه این ها. سروش پدرش را کوروش اردلان می نامید...
برایم عجیب بود که چرا سروش با ماشینی معمولی به محضر آمده بود . آیا او شبیه پدرش است؟
کسی که به دنبال انتقام از پدر خود و خوشحال شدن از مرگ برادر خودش است بی شک بی رحم و سنگ دل است...
چگونه قرار است باور کنم دیگر همسر چنین مردی هستم؟
جلوی درب خانه که رسیدیم. ترس و دلهره تمام وجودم را فرا گرفت .
آیا مارا از خانه بیرون می اندازد یا می گوید افرادش سروش را یک گوش مالی حسابی بدهند...
او اینک به شدت از دست من و لیلی عصبانی است... مخصوصا با آن بلایی که لیلی بر سرش آورد.